این روزهای یاسی
یاسی داشت پنجره رو می بست بهش گفتم: یاسی جون پنجره رو نبند. گفت: "بذار بندم!" گفتم: نبند دخترم بذار هوا بیاد. گفت:" نه، هوا نیاد، بابا جون بیاد!!!"
یکی از چیزای مورد علاقه یاسی زنجیر و گردنبند و دستبند و انگشتر و اینجور چیزاست اگه مال دیگران هم باشه که بیشتر علاقه نشون میده! البته نه اینکه تو دست و گردنش بندازه ها، نه. فقط اونا رو تو مشتش نگه داره! به گردنبند میگه: گربنبند، به دستبند هم میگه: دسبنبند! دسبنبند رو که دستش میبندیم میگه: دردم میاد! آستینش رو میاره پایین و میخواد روی آستین بلوز براش ببندیم! باباش امروز داشت بهش میگفت: اگه دختر خوبی باشی برات النگو میخرم. یاسی هم گفت: "باشه، فقط دردم نیاره ها!" هیچی دیگه فکر کنم باباش پشیمون شد!
رفتیم واسه من شلوار بخریم. من تو اتاق پرو بودم که یاسی اومد در رو باز کرد منم برا اینکه بره دنبال یه کاری و معطل بشه بهش گفتم: برو به عمو بگو شلوارو بده"، هیچی دیگه دو دقیقه بعد دیدم صداش از تو اتاق پرو بغلی میاد! باباش در رو باز کرد دید داره شلوارکشو در میاره، بلند بلند به باباشم گفت: "برو به عمو بگو شلوارو بده!!!"
جدیداً خیلی هم به شنیدن قصه علاقه نشون میده بخصوص شبها که میخواد بخوابه بهم میگه: "برام قصه بخون" بعد اینکه در تاریخ 94/2/17 شیر مادر رو برای همیشه کنار گذاشت، قصه گویی ما هم پر رنگ تر شد. البته یه مشکلی که الان هست اینه که به هیچ وجه شیر پاستوریزه نمیخوره! اگرم با کلکی چیزی بهش بدیم تا یه قورت میخوره تف میکنه! واقعاً نمیدونم چیکار کنم فعلاً فقط بهش ماست رو که کم و بیش میخوره، میدم تا یه راهی پیدا کنم.
پی نوشت: یاسی در تاریخ 94/1/28 با پوشک خداحافظی کرد.