بند!!!
داشتم دستمال آشپزخونه رو می شستم که یهو یاسی از راه رسید و گفت: "ظرف می شوری؟" منم گفتم: آره. که یاسی خودش ادامه داد: "نه، پارچه میشوری!!!"
یاسی یه جایی داره بین دو تا از مبل های خونه که راحت میتونه بره اونجا خیلی هم دوست داره اونجا وایسه اما نمی تونه خودش تنهایی ازونجا بیاد بیرون. یه روز که یاسی اونجا گیر کرده بود، گفت: "مامان بیا کمک کن" من تو آشپزخونه بودم گفتم: دستم بنده، الان نمی تونم. یاسی گفت: "ببینم". (انتظار داشت واقعاً یه بند تو دستم ببینه!!!)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی