باد، باد!
جمعه من و بابای یاسی و یاسی رفته بودیم یکی از این بازارهای محلی که فروشنده ها رو زمین بساط میکنن و اونجا میشه از شیر مرغ تا جون آدمیزاد! رو پیدا کرد. بسیار هم شلوغ بود. داشتیم قدم میزدیم و نگاه میکردیم و یاسی هم بغل باباش بود که یه دفه دیدیم با ذوق یه جیغغغغ بنفش کشیدو گفت: باد، باد! واسه یه لحظه جمعیتی که جلوی ما بودن برگشتن و ما رو با تعجب نگاه کردن! ما هم ازونا متعجب تر جلو رو نگاه میکردیم ببینیم یاسی چی دیده که اینطور با ذوق جیغ میکشه! که دیدیم حدود 100 متر جلوتر یه آقایی وایساده داره بادکنک میفروشه!
یاسی عاشق این جور جاهاست و به شدت دوست داره بین شلوغی راه بره و آتیش بسوزونه و البته بساط فروشنده ها رو بهم بریزه! که همین مطلب آخری باعث میشه بعضی جاها علی رغم میلش تو بغل بابایی باشه.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی