یاسی جونیاسی جون، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

یاسی، گل بهاری

بوس خیس!

یاسی یه کتاب شعر داره با نام "بوس خیس" دیشب این کتابشو آورد براش بخونم منم براش خوندم بعدشم به عادت همیشگیش رفت خودش نشست کتابو به زبان خودش خوند (هر چیزی که از خونده های من تو ذهنش میمونه میره کتابو ورق میزنه و بلند بلند تکرار میکنه) بعد اومد بهم گفت: بهم آب میدی، بخورم؟ منم بهش تو استکان خودش آب دادم. آب رو که خورد رفت پیشونی باباشو بوسید! بهش گفت: بوس خیس کردم!!! بعدشم اومد منو ببوسه گفت: بیا تو رو هم بوس خیس کنم!!! در واقع لبش بخاطر آبی که خورده بود هنوز تر بود و با لب خیسش ما رو بوسید!!! اونم بوس خیسسس!!! یه شب دیدم یاسی خیلی تو خواب بی تابه! بیدار شدم ببینم چشه که دیدم هی میگه: "ماهی، ماهیا" گفتم: "چی شده...
11 دی 1394

دوست خیالی!

اولین دوست خیالی یاسی که این روزها مهمون خونه ماست، "پونه" هستن! که خودمون متوجه نشدیم چه جوری و از کجا وارد خونه ما شدن! تو فامیل و آشنا هم کسی رو به این نام نداریم، کاملاً خودجوش یاسی، پونه رو وارد خونه ماکرد. گاهی باهاش بازی میکنه، گاهی کارهای یاسی رو به جاش انجام میده گاهی هم بهش تو کارهاش کمک میکنه!!! یاسی جون الان بلده از یک تا ده رو بشمره البته هشت رو وسطش جا میندازه تازه بعد ده هم دوباره از شش میشمره! اینم نتیجه بازی های دیروز یاسی با خودش:                               ...
12 خرداد 1394

این روزهای یاسی

یاسی داشت پنجره رو می بست بهش گفتم: یاسی جون پنجره رو نبند. گفت: "بذار بندم!" گفتم: نبند دخترم بذار هوا بیاد. گفت:" نه، هوا نیاد، بابا جون بیاد!!!" یکی از چیزای مورد علاقه یاسی زنجیر و گردنبند و دستبند و انگشتر و اینجور چیزاست اگه مال دیگران هم باشه که بیشتر علاقه نشون میده! البته نه اینکه تو دست و گردنش بندازه ها، نه. فقط اونا رو تو مشتش نگه داره! به گردنبند میگه: گربنبند، به دستبند هم میگه: دسبنبند! دسبنبند رو که دستش میبندیم میگه: دردم میاد! آستینش رو میاره پایین و میخواد روی آستین بلوز براش ببندیم! باباش امروز داشت بهش میگفت: اگه دختر خوبی باشی برات النگو میخرم. یاسی هم گفت: "باشه، فقط دردم نیاره ها!" ...
1 خرداد 1394

تولدت مبارک

دو سال از اولین روز با هم بودنمون گذشت ... به همین سرعت! چقدر زود گذشت اما واقعاً روزهای بی نظیری رو پشت سر گذاشتیم، هم من، هم بابا، روزهایی که دیگه تکرار نمیشن و فقط ازشون چند تا عکس و فیلم یادگار داریم. یاسی جونم بزرگ شدی الان دیگه کامل حرف میزنی و دلبری میکنی، عاشق پارک و شهر بازی هستی، بعضی وقتها واسه خودت تو خونه بازی های تخیلی میکنی مثلاً میری خرید و واسه مامان کلی خرید میکنی یا با گوشی خیالیت شماره میگیری و گاهی واست اس ام اس میاد!!! تو غذا خوردن هم مستقل شدی و ترجیح میدی خودت غذاتو بخوری. کلی شعر حفظی و در طول روز واسه خودت زمزمه میکنی. بر خلاف میل من و به اصرار خودت که دیگه دوست نداشتی پوشک بشی در یک حرکت ضربتی و با استفاده از رو...
15 ارديبهشت 1394

فعل های جدید!

یاسی گُلِ گل سرشو از رو سنجاقش جدا کرد، اونوقت گل رو آورد به من نشون داد و گفت: "گل رو کَندیدم!!!" یه بارم دو سر تل من رو به هم نزدیک و گفت: "مامان بیا، بِبَستم!!!" هر وقتی برم تو اتاق خواب یا به هر نحوی از تیررس دید یاسی جان خارج شم میگه: "مامان، باز خودتو گم کردی؟!" دیروز باباش یکی از بلوزهاشو که عیناً شبیه یکی از اقوام هست، گذاشته بود روی تخت، یاسی رفت تو اتاق و بلوز رو گذاشت رو دوشش و اومد بیرون و گفت: " مال عمو میثنِ" (عمو میثم) من و باباش با تعجب کلی خندیدیم! ...
15 فروردين 1394

بند!!!

داشتم دستمال آشپزخونه رو می شستم که یهو یاسی از راه رسید و گفت: "ظرف می شوری؟" منم گفتم: آره. که یاسی خودش ادامه داد: "نه، پارچه میشوری!!!"   یاسی یه جایی داره بین دو تا از مبل های خونه که راحت میتونه بره اونجا خیلی هم دوست داره اونجا وایسه اما نمی تونه خودش تنهایی ازونجا بیاد بیرون. یه روز که یاسی اونجا گیر کرده بود، گفت: "مامان بیا کمک کن" من تو آشپزخونه بودم گفتم: دستم بنده، الان نمی تونم. یاسی گفت: "ببینم". (انتظار داشت واقعاً یه بند تو دستم ببینه!!!)   ...
3 فروردين 1394

مکالمه تلفنی!

تلفن خونه زنگ خورد، یاسی پرید و رفت گوشی رو برداشت و من که به سرعت خودمو رسونده بودم فقط تونستم نصفه و نیمه شماره رو ببینم که ناشناس بود. یاسی: سلام عَلِکم! (سلام علیکم) خانمی که اشتباه گرفته بود: سلام یاسی: خوبی؟ خانمی که اشتباه گرفته بود: بله خانمی که اشتباه گرفته بود: ببخشید منزل آقای ... رو گرفتم؟ یاسی: گودی!!! خانمی که اشتباه گرفته بود: شما گیلکی صحبت می کنین؟! یاسی: آیه خانمی که اشتباه گرفته بود: فکر کنم اشتباه گرفتم! یاسی: اشتباه دِرِفتی. و بعد این جمله یاسی "تققققق" گوشی رو گذاشت.   پی نوشت: این قضیه پریروز اتفاق افتاد. ...
11 اسفند 1393

دیگه، دیگه!

یکی از بازی هایی که یاسی جدیداً بسیار بهش علاقمند شده اینه که ییاد کمی آب از من بگیره بعد بره اون آب رو  تو یه ظرف دیگه بریزه و دوباره برش گردونده تو همون ظرف اول و انقدررر این کار رو ادامه بده که در جریان این نقل و انتقالات کل آب به خورد فرش بره! و تازه بعدش دوباره یا گاهی چند باره بیاد و هی آب بخواد و با ظرف های مختلف این بازی رو انجام بده حتی گاهی از آب خوردنش میزنه واسه این بازی!   این روزها کلمه "دیگه" در جملاتی که یاسی میگه حضور پر رنگی داره، تقریباً هر جمله ای که میگه یه "دیگه" هم توش هست. مثلاً: "آب میخوام دیگه"، "بیا دیگه" و ... خلاصه تو هر جمله ای یه جوری این "دیگه&q...
24 بهمن 1393

گوشواره!

  اپیزود اول: یاسی: مامان گوشوار داره. بابای یاسی: شما هم گوشوار داری. یاسی: بابا گوشوار نداره. واسش گوشوار بخریم!   اپیزود دوم: مادر جون یاسی: یاسی خوش به حالت، تو گوشوار داری من ندارم. یاسی: تو انگشتر داری، من ندارم!!!  
14 بهمن 1393